بهش گفتم نیا.جلوتر نیا. من میترسم .من بی جنبه م. من عاشقم. گوش نکرد این شاعر سربه هوای دیوونه... اومد و دنیامو عوض کرد اما حالا بوی رفتن میده.آره من بوی همه چی رو خوب میفهمم. شک ندارم که بوی رفتن میده تنش. نمیتونم بهش تکیه کنم. نمیتونم بهش اعتماد کنم و خودمو بسپرم به دستش. نمیتونم باور کنم کنار من ِ معمولی و ساده باشه و نگاهش رو تن ِ خوش تراش دختر دیگه ای سر نخوره. نمیتونم باور کنم کنار من باشه که لب هام رو صب به صب ویتامین آ میزنم و دلش نره برای لب های خوش رنگ یکی دیگه. نمیتونم باور کنم این روزها کنار منه و من میتونم بهش حس خوبِِ ِ خوشبختی یدم یا نه..فقط هستم که باشم.نمیدونم خدا کجای زندگیشه..نمیدونم چقدر رفیقه با خدا.. میدونی چیه؟ اون یه مشکل بزرگ داره. خیلی بزرگ..اون عادت نداره حرف بزنه. عادت نداره ناز بخره. اون مثل مردهای دوره ی قاجار میمونه.خود خودشون.
نه بی تو سکوت.. نه بی تو سخن...برچسب : نویسنده : fortherestofmylife بازدید : 26